سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاعرانه

خبرنگار «نسیم» که در کرمانشاه به سر می برد حاشیه ای از استقبال مردم از رهبر بزرگوار انقلاب به شرح زیر نگاشته است:

صبحش قبل از راه افتادن عبارت "سفر مقام معظم رهبری" به کرمانشاه را سرچ کردم؛ نتیجه جالب انگیز بود: 361 هزار نتیجه. مشغول حساب و کتاب بودم که محتوای منتشر شده چه است؟ چنین پدیده هایی جان می دهند برای تحلیل محتوا. غرق حساب و کتاب های این چنینی بودم که فرمان حرکت رسید. ظاهرا باید تا لحظاتی دیگر میدان آزادی باشیم.

نیم ساعتی طول می کشد تا خودمان را به میدان برسانیم. تبلیغات و پلاکاردها، منظم و چشم نواز به چشم می آیند و ظواهر حکم می کند از شلختگی و بی سلقیگی خبری نیست. جالب آنکه روی بخش قابل توجهی از پلاکاردهای تعاونی ها و شرکتهای غیردولتی، "جهاد اقتصادی" به شکل قابل توجهی برجسته شده است؛ یعنی که یعنی!

وانت حامل خبرنگاران چند باری مسیر استقبال را می رود و می آید و البته لابلای این رفت آمدها سر وکله اهالی پشت وانت لابلای شاخ و برگهای کنار خیابان صفایی هم داده می شود. حسینی بای، خبرنگار واحد مرکزی خبر چهره نسبتا شاخص اهالی پشت وانت است که جماعت استقبال کننده با دیدنش سوت و کفی حواله اش می کنند که شاخصه ای است از محبوبیت نسل جدید خبرنگاران واحد مرکزی که سبک ژورنالیستی خاص خود را دارند. نوجوان 17-16 ساله ای می رود جلو و با لهجه غلیظ کرمانشاهی، بای را صدا می زند:

- آقای حسینی؟
بای، خودش را به لبه وانت نزدیک می کند:
- جانم!
- آقای حسینی! شما خبرنگاری؟
- بله عزیزم!
- خو به ما چه!


انفجار خنده جوانک و رفقا و خبرنگاران برای لحظاتی فضا جدی کار را به حاشیه می کشاند. چهره بای هم نشان از آن دارد که با جو همراه است. پسرک دوری می زند و پیشانی بند "جانم فدای رهبر"ش را مرتب می کند و بر می گردد و دوباره با همان لهجه غلیظ کرمانشاهی اش خطاب به بای می گوید: آقای حسینی شوخی کردیم ها! و "ها" را مانند همشهریان کرمانشاهی اش می کشد.

آرام آرام فضا شلوغ می شود و رفت و آمدها هم بیشتر؛ شاخصه ای از اینکه خبری هست و استیشن حفاظت که پرگاز به میدان آزادی نزدیک می شود این فرضیه را تقویت می کند. جوان‌ترها به دو به سمت بالای میدان می دوند و طولی نمی کشد که مینی بوس آقا از دور نمایان می شود و به زحمت خود را تا میدان می رساند و اما دور میدان که می رسد رسما بین جمعیت محو می شود! مجری مراسم با بلندگوهای پرقدرتی که در اختیار دارد برای همراهی مردم با شعارهایش در حال خودکشی است اما گوش کسی بدهکار نیست و هوش و حواس ها جای دیگری است.

 دیگر نه از سربازان حفاظت خیابان کاری ساخته است و نه از داربست هایی که جلوی جمعیت کشیده اند. وقتی سرباز یگان حفاظت خود به ماشین کاروان «آقا» آویزان می شود دیگر چه انتظاری هست از مردم! آن دیگری که سرپستش دست رو صورتش گرفته و شانه هایش ریز ریز تکان می خورند. داربست ها می خواهند که را از آقا جدا کنند که اصلا فلسفه امام با امت گره خورده! امام را لاجرم امتی هست و امت را هم لاجرم امامی و این رابطه‌ای‌ست دوسویه که داربست و حفاظ کنار خیابان هیچ نقشی در این معادله ندارد پس لاجرم سرباز مراسم و ارکستر نظامی ارتش هم باید خود مثل مردم شوند و اولی از ماشین آویزان شود و دومی هم هنگام عبور مینی بوس ناخودآگاه جز یکی دو نفرشان دست از کار بکشند!

در این افکار غوطه ورم که مینی بوس آقا تکان محکمی می خورد و می ایستد! تکان ها بیش از آنکه حاصل گاز و ترمزهای گاه و بیگاه باشند، حاصل فشار جمعیت اند. رگه هایی از اضطراب در چهره راننده حس می شود، چهره آقا اما آرام است و بشاش. عبایش از روی دوشش افتاده، دست راستش روی زانوست و با دست دیگر پاسخگوی ابراز احساسات امتش است. "دست های بی نیازتان را پناه مان کنید ای رهبر عالم" دخترک پشت نامه اش نوشته بود...