زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته
در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت.
- قرآن. نادر گفت: چر ا نمی گیری؟ گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای. نادر گفت: به او بگو نادر داده است . میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد. . محمد شاه گورکانی پیروز شد
از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش