عضو دفتر سیاسی سپاه پاسداران در دوره دفاع مقدس: بنیصدر در جنگ خیانت نکرد
زینب صفری - سردار محسن رشید از اعضای دفتر سیاسی سپاه پاسداران در دوره دفاع مقدس با دقت و وسواس خاصی اصرار دارد تا فضای ایدئولوژیک حاکم بر کشور در دوران جنگ و مخصوصا سالهای نخست آن را به تصویر بکشد تا تصمیمات و عملکرد مسوولان در آن دوران برای نسل امروز قابلیت فهم و درک بیشتری داشته باشد. مسوول سابق مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه، انگیزه صدام برای حمله به ایران را جبران تحقیر خود در امضای قرارداد 1975 الجزایر دانسته و وقوع انقلاب را علت تامهای میداند که با برهم زدن پازل جهانی به نفع عراق فرصت این انتقامگیری را بیش از هر زمان دیگری در اختیار وی قرار داد. این پژوهشگر دفاع مقدس معتقد است که ما به دلیل سرشار بودن از حس پیروزی در روزها و ماههای منتهی به جنگ و همینطور درگیرهای و اختلافات سیاسی در داخل و تحلیل رفتن توان ارتش در روز 31 شهریور 59 در برابر حمله عراق غافلگیر شدیم. سردار رشید البته حرفهای زیادی از نحوه مدیریت جنگ به خصوص در اوایل آن دارد اما انتشار همه آنها را در شرایط فعلی به صلاح نمیداند. گفتوگوی «تاریخ ایرانی» با محسن رشید را در ادامه میخوانید.
رهیافتهای متفاوتی در باب حمله عراق به ایران مطرح شده است که میتوان آنها را در یک سنخشناسی کلی دستهبندی کرد. برخی آن را یک حرکت پیشگیرانه از سوی رژیم عراق جهت مقابله با صدور انقلاب میدانند. برخی دیگر تلاش برای دستیابی به آبهای آزاد را دلیل این حمله بر میشمارند و بعضی دیگر آمریکا را صحنهگردان این جنگ میدانند. همچنین عدهای تصمیم صدام مبنی بر حمله به ایران را تحت تاثیر اسرائیل میدانند. از نگاه شما کدامیک از این تحلیلها به واقعیت نزدیکتر است؟ تحلیل شما در این باره چیست؟
من فکر میکنم که ترکیب همه اینها در جنگ موثر بوده است ولی به نظر من عامل تامه و مهم همان وقوع انقلاب بود. البته اگر انقلاب هم نمیشد باز هم یک سری عوامل جانبی وجود داشت که البته شاید به جنگ منجر نمیشدند ولی به هر حال وجود داشتند. در اینکه عراق پتانسیل جنگ علیه ایران را داشت تردیدی نیست. بخشی از این امر به موقعیت ژئوپلیتیکی عراق، بخشی به مدل حاکمیت عراق و بخشی به شخصیت رهبری عراق بر میگردد. این سه عامل در کنار هم یکدیگر را تقویت کردهاند. ما حتی در زمان ملک فیصل اولین پادشاه عراق بعد از استقلال که دستنشانده انگلیسیها بعد از جنگ جهانی و تجزیه عثمانی است، هم این مشکلات را داشتیم. با اینکه او یک شخص انگلیسی بود و رضا شاه را هم انگلیسیها در ایران به سلطنت رساندند و در واقع پشت صحنه دو رژیم ایران و عراق، امپراتوری بریتانیاست با این حال هنگامی که انگلیسیها رضا شاه را به نفع ملک فیصل فریب داده و از او میخواهند حاکمیت جدید در عراق را به رسمیت بشناسد تا در مقابل رژیم جدیدالتاسیس عراق هم حقوق ایران در اروند را بپذیرد، رضا شاه حکومت جدید عراق را به رسمیت میشناسد ولی رژیم عراق از پایبندی به تعهدات خود شانه خالی میکند، یعنی حتی وقتی یک ابرقدرت صحنهگردان پشت پرده هر دو کشور است باز هم طرف عراقی حقوق ما را زیر پا میگذارد.
در زمان عبدالکریم قاسم هم که دارای گرایشات شدید ضد غربی است نه تنها حقوق کشور ما نادیده گرفته میشود بلکه روابط دو کشور بسیار حاد میشود. در دوره عارف هم اختلافات حل نشد. پس میبینید که از روز تاسیس عراق جدید تا زمان هجوم سراسری ارتش صدام حسین به ایران اختلاف بین دو کشور وجود دارد. همچنان که دولتمردان جدید عراقی نیز گهگاه نشان میدهند که این اختلافات هنوز حل نشده است. لذا میتوان گفت که سوابق اختلافات مرزی بین دو کشور یکی از عوامل قطعی بروز جنگ بوده است همچنان که عوامل دیگری هم در بروز جنگ نقش غیرقابل انکاری داشتهاند. البته اینها علت موجده بودهاند نه علت غایی. علت غایی در وقوع جنگ، بروز انقلاب در ایران است و متاثر از تحولاتی است که در پی انقلاب اسلامی به وجود آمده و موجب دگرگونی توازن منطقهای و در نتیجه تاثیرات جهانی آن شده است. اگر انقلاب نمیشد جنگی با این وسعت صورت نمیگرفت و حداکثر امکانی که برای بروز جنگ بین ایران و عراق متصور بود، جنگی بود کوتاه مدت؛ جنگی که تصمیم درباره چگونگی مدیریت و پایان آن به روابط دو قطب آن روز دنیا یعنی آمریکا و شوروی بستگی داشت.
در جلد اول کتابی که وزارت امور خارجه ایران به نام جنگ تحمیلی منتشر کرده به نقل از روزنامه «تشرین» سوریه گزارشی از نشست داخلی حزب بعث عراق آورده شده است که مربوط به زمان پذیرش قرارداد 1975 است. بر اساس این خبر صدام در این نشست از علت پذیرش قرارداد 1975الجزایر پرده بر میدارد و در توجیه چرایی پذیرش قرارداد 1975 میگوید که انبارهای مهمات ما خالی شده بود و حتی یک بمب هم برای جنگ با کردهای طرفدار ملامصطفی بارزانی نداشتیم و بنابراین مجبور بودیم صلح کنیم و در همان جلسه وعده حمله به ایران در سالهای نزدیک را میدهد. صدام حسین پذیرش قرارداد 1975 را تحقیر شخصیت خود تلقی میکرد، او در حالی که مقام دوم عراق آن روز و معاون رییسجمهور حسن البکر بود به عنوان طرف عراقی پای قراردادی را امضا کرده بود که طرف دیگر آن امضای محمدرضای پهلوی قرار داشت. اینکه شخصیت دوم عراق قراردادی را امضا میکرد که شخصیت اول ایران امضاکننده آن بود نوعی بیحرمتی به شخصیت اول ایران بود لیکن این دست خودبزرگبینی و اهانت به طرف مقابل او را ارضا نمیکرد و مدام در اندیشه تلافی بود. بنابراین صدام فرصتی را جستجو میکرد تا تحقیری را که در قرارداد 1975 تجربه کرده بود جبران کند. عراقیها اینگونه فکر میکردند که وابستگیشان به اردوگاه شوروی برای پیروزی نظامی در مقابل ایران شاهنشاهی که از حمایت آمریکا برخوردار بود، کافی نیست. لذا به مرور گرایشات خود را از اردوی شرق روسی به سمت سوسیالیسم فرانسوی تغییر دادند و نیروی هوایی خود را که دربست متکی به تجهیزات روسی بود به میراژهای فرانسوی مجهز کردند. ضمن اینکه میلیاردها دلار خرج تجهیزات زرهی روسی خود کردند به طوری که محمدرضا پهلوی وقتی در برابر سوال چرایی خرید 10 میلیارد دلاری سلاح از آمریکاییها قرار گرفت، به تجهیزات مدرن شده عراقیها استناد کرد. بنابراین عراقیها به مرور خود را آماده آغاز جنگ علیه ایران میکردند که اتفاقا در حین این اقدامات انقلابی به وقوع پیوست و وضعیت جدیدی را پیش آورد. آنها ملاحظه کردند که در پی این انقلاب، ایران متحد و حامی اصلیاش یعنی آمریکا را از دست داده و بنابراین موقعیت مناسبی برای حمله به ایران به وجود آمده است. ایران شاهنشاهی جایگاهی در پازل جهانی داشت که این جایگاه متکی به ناتو و آمریکا بود، ولی انقلاب این پازل را به هم ریخت و ایران مستقلی تشکیل شد که از یک سو شوروی مرزهای شمالی آن را تهدید میکرد و از طرف دیگر آمریکاییهایی که حیثیت و منافع خود را در ایران از دست رفته میدیدند و با تصرف لانه جاسوسی تحقیر شده بودند بسیار خشمگین به نظر میآمدند. این موارد، از نگاه رهبران عراقی وضعیت بسیار ویژهای برای حمله به ایران تلقی شده بود.
اگر به حوادث سال 59 نگاهی بیندازیم شاهد آغاز حملات ارتش عراق از اوایل تابستان 59 به مرزهای ایران هستیم که اواخر تابستان همان سال شکل جدیتری به خود میگیرد. با این حال در لحظه آغاز رسمی جنگ نهادهای سیاسی و نظامی ایران به نوعی غافلگیر میشوند. وقوع جنگ تا چه اندازه برای سیاستمداران ایران قابل پیشبینی بود؟ چرا ایران آن طور که باید (به خصوص در همان روزهای ابتدای جنگ) توان مقابله با ارتش عراق را نداشت؟
آمادگی عراقیها و احتمال بروز جنگ را فقط در صحنههای نظامی نباید دید. صحنههای غیرنظامی هم این امر را نشان میدهد. من فکر میکنم ما در شخصیتشناسی صدام و موقعیت عراق دچار ضعف بودیم. ببینید تیرماه 58 در کنفرانس غیرمتعهدها در هاوانا، ابراهیم یزدی به عنوان وزیر امور خارجه دیداری با صدام حسین داشت که از آن دیدار کاملا راضی بیرون میآید. من یادم هست ابراهیم یزدی وقتی از هاوانا برگشت نظرش این بود که با صدام حسین گفتوگو کردیم و روابطمان به زودی خیلی خوب خواهد شد. در حالی که در خاطرات شخصیتهای عراقی که بعد از سقوط صدام منتشر شده معلوم میشود بعد از اینکه ابراهیم یزدی جلسه را ترک میکند صدام از نفر سومی که در آن دیدار حضور داشته و عراقی بوده میپرسد به نظر تو این دیدار چطور بود؟ آن شخصیت عراقی هم از مراودات با طرف ایرانی ابراز رضایت میکند. اما صدام فهم سیاسی او را تمسخر کرده و میگوید: دماری از روزگار ایرانیها درآورم که در تاریخ ثبت کنند. میبینید که درک این اهداف صدام نیازمند شناخت شخصیت این مرد بوده است. امام، صدام را به خوبی میشناخت ولی این شخصیتشناسی در ما نبود. امام در زمان تبعیدش در عراق این مرد را به خوبی شناخته بود: در اوج اختلاف بین ایران شاهنشاهی با عراق بعثی قبل از قرارداد 1975، رژیم عراق سعی میکند از امام که شاخصترین مخالف محمدرضا پهلوی بود، سوءاستفاده کرده و مواضع امام را طبق توقعات خود در مساله اروندرود همسو کند. لیکن امام منافع ملی را به پای مبارزه با رژیم محمدرضا شاه خرج نکرد و خواسته صدامیان را قاطعانه رد کرد.
دهم بهمن 57 وزیر کشور عراق در عربستان با وزیر کشور عربستان گفتوگو میکند و موضوع مذاکراتشان هم چگونگی جلوگیری از گسترش انقلاب اسلامی بود، یعنی زمانی که هنوز انقلاب پیروز نشده است. 19 یا 20 بهمن که هنوز حکومت سقوط نکرده بود، سفیر عراق در فرانسه میگوید ما به شاه پناهندگی میدهیم. اندکی بعد از پیروزی انقلاب تجاوزات مرزی عراق آغاز شد. در اسفند 57 چند هلیکوپتر عراقی در منطقه یسرشیو کردستان در خاک ایران فرود میآید و افراد ناشناختهای را در آنجا پیاده میکند. 13 فروردین 58 یعنی فردای رای مردم به برپایی نظام جمهوری اسلامی، هلیکوپترهای عراق در مرز مهران به مرزهای هوایی ایران تجاوز میکنند. در تیرماه 1358 صدام حسین در یک کودتای بدون خونریزی علیه حسن البکر، رییسجمهور وقت عراق، فرماندهی کل نیروهای مسلح را به دست گرفت و تنها چند روز بعد هواپیماهای عراق به ایران حمله کردند. در سردشت 15 نفر را کشتند. در پاوه دیوار صوتی را شکستند. همه این موارد نشان میدهد که مردم ایران در صورت پیروزی انقلاب باید طعم جنگ با عراق را بچشند.
اما ما به سه دلیل با وجود این شواهد و قرائن مبنی بر حمله باز غافلگیر شدیم. اول اینکه ما در دور پیروزی بودیم. ما شاه را به عنوان مهمترین متحد آمریکا بعد از اسراییل در خاورمیانه از سلطنت پایین کشیده بودیم و از آن بالاتر سفارت آمریکا به عنوان یک ابرقدرت جهانی را تسخیر کرده بودیم و افرادش را دست بسته گروگان گرفته بودیم. به همین دلیل این حس پیروزی اجازه نمیداد که اصلا به این فکر کنیم که کسی در حد و اندازه عراق بخواهد به ما حمله کند. دوم اینکه ما در آن زمان آنقدر گرفتار آشوب داخلی و درگیریهای جناحی و ساختارسازی سیاسی بودیم که فرصت اینکه به جنگ فکر کنیم را نداشتیم. سوم اینکه ارتش ما خیلی تحلیل رفته بود و سپاه هم که اصلا نظامی نبود. تازه همین توان باقیمانده ارتش هم با مختصر توان سپاه که نظامی هم نبود، درگیر آشوبهای نظامی کردستان بودند. اگر نگاه کنید میبینید یک هفته بعد از پیروزی انقلاب در29 بهمن تیپ مهاباد لشکر 64 غارت شد. 27 و 28 اسفند 57 پادگان لشکر 28 سنندج محاصره شد. آخر فروردین 58 در نقده آشوب نقده برپا شد. اواسط تیر 58 پاسداران مریوان که بومی هم بودند قتلعام شدند. آخر مرداد 58 پاوه آشوب شد و اصلا فضای کردستان را نظامیگری فرا گرفت. این وضعیت تا آخر شهریور 59 ادامه داشت و در چنین وضعیتی ناگهان هجوم سراسری ارتش عراق شروع شد، البته بعضا برخی نگاههای غلط راهبردی هم وجود داشت و تصور این نمیرفت که اصلا جنگی به وقوع بپیوندد ولی بیتردید امام خمینی وقوع جنگ را از اول انقلاب و پیش از انقلاب پیشبینی کرده و احتمال آن را میداد.
اما ما در صحبتها و موضعگیریهای امام چنین چیزی را نمیبینیم. در مورد سایر مسوولان هم همینطور است. حتی اگر اندکی دقیقتر به موضعگیریها و سخنان مسوولان در تابستان 59 نگاه کنیم هیچ موضع جدی و رسمی مبنی بر محکومیت تجاوزات عراق به کشور وجود ندارد. به عبارتی دستگاه سیاسی و دیپلماسی کشور در همان ماههای ابتدایی تجاوز به مرزها هیچ تحرکی در راستای محکوم کردن و ممانعت از وقوع جنگ از خود نشان نمیدهد، جز بنیصدر که در 24 مرداد 59 و آن هم بعد از حملات پیاپی عراق به مناطق مرزی ایران میگوید: «به نیروهای مسلح دستور داده شد تا به عراق مجال ندهند» ما دیگر هیچ اظهارنظری از هیچ یک از مقامات مسوول نمیبینیم. حتی بعد از حملات سنگین عراق که از اوایل شهریورماه آن سال آغاز شده و طی آن قصر شیرین به توپ بسته شد و برخی از مناطق مرزی ایران همانند تنگ ترشابه و خان لیلی به تصرف عراقیها در میآید باز هم واکنشی از هیچ یک از مسوولان دیده نمیشود. به علاوه ما هیچ تحرک دیپلماتیکی برای محکوم کردن متجاوز و جلوگیری از وقوع جنگ در آن زمان نمیبینیم. دلیل این بیتوجهیها را چه میدانید؟
فرض کنید که شما صاحب یک انبار بزرگ از یک محصول هستید و بعد یک گوشه کوچکی از این انبار آفت میزند. شما چه حسی دارید؟ چندان برایتان اهمیتی ندارد. واقعا کارهایی که عراق میکرد برای ما اینگونه بود و ما چنین حسی داشتیم. شما نمیتوانید تصور کنید که ما در اثر تغییر وضعیت حاکم بر کشور و سقوط رژیم شاه چه پیروزی بزرگی به دست آورده بودیم. با چنین حسی از پیروزی حتی با شنیدن اینکه عراق مثلا خان لیلی را گرفته اصلا کسی عراق را به حساب نمیآورد.
خود ارتش را بگوییم. نوعی ایدئولوژی ناسیونالیستی در زمان شاه به ارتش القا میشد و از تبلیغات خاکستری (یا به قول امروزیها جنگ نرم) علیه عراق استفاده میکرد. در این جنگ نرم ارتش عراق ناچیز فرض شده بود. این نکات کم اهمیتی نیست و نباید نادیده گرفته شود. ضمن اینکه آن موقع انسجامی هم در سازمان ارتش نبود بلکه ارتش در حال گذار از اصول ایدئولوژیک رژیم گذشته به رژیم جدید بود. سپاه هم ماموریت اصلیاش جنگ نبود. ماموریت سپاه حفظ و حراست از کشور بود. در کل کشور سی هزار نیرو داشت و باید کل کشور را نگه میداشت. فردای روزی که عراق حمله کرد و خان لیلی را گرفت، سالگرد شهدای 17 شهریور 1357 بود، مردم در میدان شهدای 17 شهریور تجمع کرده بودند و رییسجمهور بنیصدر سخنران مراسم بود. در این تجمع مردم نیامده بودند ببینند رییسجمهور درباره عراق و تهدیدات خارجی چه میخواهد بگوید بلکه آمده بودند ببینند که آیا اختلاف رییسجمهور با نخستوزیر رجایی به پایان رسیده یا نه؟ بنیصدر سخنرانی میکرد و میگفت رجایی نباید باشد و منافقین هم از او حمایت میکردند و بسیاری از مردم هم رجایی را میخواستند. بنابراین در کشور دعوا بود. برای همین مساله اصلی کشور جنگ نبود، مساله اصلی موضوعات داخلی بود. اصلا جنگ دیده نمیشد. حتی وقتی جنگ شروع شد تا زمانی که بنیصدر نرفته بود و حاکمیت یکدست نشده بود ما جبهه قوی نداشتیم.
حذف بنیصدر ورای درستی و غلط بودن آن باعث شد حکومت یکدست شود. حکومت که یکدست شد تازه تقسیم کار انجام شد. معلوم شد چه کسانی باید بروند بجنگند و چه کسانی باید کشور را اداره کنند. اما نگاه امام متفاوت بود؛ امام دقیقا خطر تهدید خارجی را به ویژه بعد از تصرف لانه جاسوسی احساس میکرد و از همین بابت بود که کمتر از یک ماه بعد از اشغال سفارت آمریکا دستور تشکیل ارتش 20 میلیونی را صادر کرد.
مواضع بنیصدر در مورد جنگ را چطور ارزیابی میکنید؟ بنیصدر واقعا قصد تضعیف جبهه داخلی را داشت؟
ببینید صحبتی از بنیصدر راجع به قبل از جنگ وجود دارد که میگوید به ما حمله نمیشود. این تحلیل ممکن است دال بر خطای دید باشد. بدون تردید بنیصدر میخواست ما در جنگ پیروز شویم، اما روشهای او روشهای درستی نبود. در مورد اینکه آیا بنیصدر خائن بود یا نه، نگاه افرادی که او را خائن بالفطره میدانند یک نگاه افراطی است. به نظر من از وقتی که بنیصدر در حوزه سیاست داخلی با سازمان مجاهدین خلق علیه حاکمیت پیوند برقرار کرد عمل او خیانتکارانه است. میخواهم بگویم که خیانت بنیصدر در حوزه داخلی است نه در حوزه جنگ. هر چند که در حوزه جنگ مدیریت مقبولی نداشت. حالا بعضیها این عدم مقبولیت روشها را دال بر خیانت او میدانند که به نظر من این طور نبود. بنیصدری که در جبهه جنگ ترک (پشت) موتور مینشست و به خطوط مقدم سر میزد نمیتواند خائن باشد. من یقین دارم که بنیصدر میخواست در جنگ پیروز شویم، ولیکن میخواست از پیروزی در جنگ، برای پیروزی جناح خود در داخل حاکمیت بهره بگیرد. دوست داشت در جنگ پیروز شود تا در تهران حرف اول را بزند و رقبای خود را منزوی کند. خوب این اسمش خیانت جنگی نیست، اما اینکه آیا میتوانست با این روشها از پس عراق برآید؟ به نظر من نمیتوانست، چون از پتانسیلهای ملی ـ مردمی نمیتوانست استفاده کند. حالا اینکه چرا نمیتوانست از این پتانسیلها استفاده کند بخشی از آن به دلیل مشاورانش بود و بخشی به خاطر دیدگاههایش و بخشی هم به خاطر رقابتهای داخلی بود.
یعنی برخی گروهها نمیگذاشتند که بنیصدر کارش را انجام دهد؟
در واقع شدنی نبود. وقتی امام دستور تشکیل ارتش بیست میلیونی را آذر 1358 داد و در اسفند 1358 حکم فرماندهی کل قوا را برای بنیصدر صادر کرد، بنیصدر میگفت این ارتش بیست میلیونی بسیج باید زیر نظر من باشد، اما ساختار و ماهیت بسیج از جنس سپاه بود و سپاه هم خود برای عملی شدن این تدبیر اقدام کرده بود ولی بنیصدر میخواست ساختار و سازمان بسیج را آن طور که میپسندد بچیند. لذا تا زمانی که بنیصدر عزل نشده بود 2 سازمان بسیج داشتیم که یکی تحت پوشش سپاه و دیگری تحت پوشش تیم بنیصدر بودند. بسیج رسمی تحت پوشش بنیصدر بود و فرمانده بسیج رسمی را او تعیین کرده بود و مجاهدین خلق هم به جهت جلب حمایت بنیصدر از این موقعیت سوءاستفاده میکردند و در سازمان بسیج و آموزش آن نقش داشتند و دسترسیشان به تجهیزات آنان آسان بود. قدر مسلم نفوذ مجاهدین در بسیج اقدامی خطرناک و خائنانه تلقی میشد و اینها مشکلات کار بود.
بعد از آغاز رسمی جنگ از 31 شهریورماه گویا ارادهای در بین مقامهای ایرانی برای پایان دادن به جنگ وجود نداشته است. مثلا 5 مهرماه 59 رجایی میگوید: «هرگز حاضر به مذاکره با عراق نیستیم» یا دو روز بعد سیداحمد خمینی این طور میگوید: «ما مصمم هستیم جنگ را ادامه دهیم» و بنیصدر این طور میگوید: «میانجیگری بین حق و باطل بیمعناست.» یا همان موقع ایران اصلا در جلسه شورای امنیت شرکت نکرد. چرا مسوولان ایران تمایل به ادامه جنگ داشتند؟
سه موضوع را باید در اینجا اشاره کنم. یکی نگاه ما به نظام بینالملل است. ما در آن موقع حداکثر به جنبش عدم متعهدها به عنوان یک نظام تقریبا مقبول نگاه میکردیم. به کنفرانس اسلامی هم یک نگاه مثبتی داشتیم ولی به سازمان ملل اصلا نگاه مثبتی نداشتیم. موضوع دیگر اینکه ما در فضایی بودیم که حس پیروزی داشتیم، بعد کسی آمده بود و حس پیروزی ما را تخریب کرده بود، ما نمیتوانستیم به این شوکی که وارد شده بود به شکلی که شما مطرح کردید پاسخ بدهیم. سوم اینکه اگر طرفی آمد یک سرزمینی را اشغال کرد و بعد گفت بیاییم مذاکره کنیم این یعنی اینکه طرف از موضع برتر میخواهد آنچه را که در زمین به دست نیاورده پشت میز مذاکره به ما تحمیل کند.
این درست است. ولی در هفته اول جنگ طی گفتوگویی که بنیصدر با نیوزویک انجام میدهد شرایط ما برای آتشبس، خروج عراق از خاک ایران و خاتمه تحرکات آن در کردستان و خوزستان اعلام شد. اما کمی بعد این مواضع در صحبتهای مقامات ما چرخش پیدا میکند، مثلا دو هفته بعد از آغاز جنگ رجایی میگوید: «ایران مبارزه با عراق را تا ریشهکن کردن کفر در سرزمین عراق ادامه میدهد. اگر صدام حسین زنده دستگیر شود، او را محاکمه خواهیم کرد.» یا هاشمی این طور عنوان میکند که: «استراتژی کلی ما این است که جنگ را از حرکات کلی نظامی به طرف حرکات مردمی ببریم. امیدوارم نبردی که شروع شده با پایان بسیار خوبی ختم شود و ما بدون آن پایان دستبردار نخواهیم بود.» و به همین ترتیب سرهنگ جواد فکوری وزیر دفاع و فرمانده نیروی هوایی معتقد بود: «با توجه به این جنگ و انقلاب اسلامی ایران این نظریه پدید آمده که در حال حاضر جنگ ما با عراق از مرحله کلاسیک خود خارج شده و نبرد ما به صورت جنگ مردمی درآمده است. پس جنگ ما، جنگ نظامی بین دو ارتش و بر سر مسائل ارضی و اقتصادی نیست، بلکه جنگ بین دو نظام اسلام و ضد اسلام است.» خوب وقتی ما شرایط آتشبس را از خروج عراق از مرزهایمان به سرنگونی رژیم عراق تغییر میدهیم یعنی ارادهای برای پایان دادن به جنگ نداشتیم و یا دست کم شرایط آن را بسیار دشوار کردیم.
ببینید نگاه همه مردم ما ایدئولوژیک بود حتی بنیصدر که میگوید میانجیگری بین حق و باطل بیمعناست این نشان میدهد که چقدر ایدئولوژیک فکر میکرد. وقتی نخبگان و توده یک کشور این اندازه ایدئولوژیک نگاه میکنند امکان چنین راه کارهای پراگماتیستی اصلا وجود ندارد. بله ما در آغاز جنگ سه شرط داشتیم. اول اینکه ابتدائا عراق مناطق اشغال شده را تخلیه کرده و پشت مرز برود. اگر چنین کرد ما آماده پذیرش آتشبس خواهیم بود. دوم اینکه غرامت ما را بدهد و سوم اینکه عمل تجاوزکارانهاش محکوم شود. در راستای پیگیری این سه شرط کنفرانس غیرمتعهدها برای گفتوگو بین دو طرف جنگ، خود را ناتوانتر از توقعات ما نشان داد. البته به نظر میرسد که جایگاه عراق در کنفرانس غیرمتعهدها ریشهدارتر از این بود که آنها بتوانند از حقوق ایرانیها که دوستان جدید و شکوهمندی بودند دفاع کنند لذا نقش میانجیگرایانه آنها در طول 8 سال جنگ بین طرفین اعضای کنفرانس بسیار کمرنگ بود.
در سال آغازین جنگ بیشترین نقش میانجیگرانه را هیات صلح منتخب سازمان کنفرانس اسلامی داشت. در اسفند 59 در اوج درگیری جناحی کشور که به درگیری 14 اسفند مشهور است، کلیات طرح صلح هیات منتخب سازمان کنفرانس اسلامی مورد پذیرش ایران قرار گرفت. این مربوط به زمانی بود که قوای نظامی ما در زمین گیر کرده بود؛ خرمشهر، قصرشیرین، مهران، شوش و... از دست رفته بود، یعنی ما در شش ماه اول هم که موفقیتی به دست نیاوردیم با هیاتهای صلح مذاکره میکردیم ولی هیاتهای مزبور قدرت دفاع از حقوق ما را نداشتند و نمیتوانستند حتی کف خواستههای ما را تامین کنند.
اما سازمان ملل و شورای امنیت جایگاه مقبولی در افکار عمومی آن روز جامعه ما نداشتند، سازمانی که حقوق جوامع بشری را قربانی خواستههای قدرتهای بزرگ میکند. البته امروز هم مردم ما اعتمادی به آن سازمان و آن شورا ندارند ولی در آغاز انقلاب فقط عدم اعتماد نبود بلکه نوعی بیزاری از این سازمان وجود داشت زیرا سازمانی که صرفا حامی منافع قدرتهای جهانی است چگونه میتواند مورد اتکای کشور تازه انقلاب کردهای باشد که تنها با اتکا به قدرت مردمی خود از زیر بار ستمگری نجات یافته و حمایت قدرتهای بزرگ را از حکومت ستمگر پهلوی هنوز فراموش نکرده بود و چگونه ممکن است که به آن سازمان اعتماد کند.
یکی از شعارهای اساسی مردم در انقلاب خروش بر نظام سلطه بود، افکار عمومی مردم ایران نظام بینالمللی را نظامی ظالمانه میدانست و به تغییر آن دلخوش کرده بود. انقلاب با این آرمانها مردم را به صحنه آورده بود. به همین دلیل وقتی دانشجویان پیرو خط امام لانه جاسوسی را اشغال کردند همه ملت شادمانی کردند. از همان اول انقلاب مردم شعار میدادند «بعد از شاه نوبت آمریکا است». از طرفی تحلیلها این است که آمریکا دارد به ما حمله میکند و اتفاقا هم کارتر و هم برژنسکی کد میدهند که امیدواریم این جنگ ایران را سر عقل بیاورد. بعد ما برویم در سازمان ملل و بگوییم برای ما کاری بکنید؟ الان که سی سال گذشته آمریکاییها هنوز اجازه ندادهاند حتی برای یک بار ایران به عنوان یکی از اعضای غیردایم شورای امنیت در شورای 15 نفره عضویت داشته باشد. چگونه میتوانستیم به در باغ سبز که اتفاقا هیچگونه سبزینهای در آن دیده نمیشد دلخوش کنیم؟
این شعار که کل نظام بینالملل ظالمانه است و باید عوض شود شعار کوچکی نبود و ما تا سالها پشت این شعار ایستادیم. تقریبا از سال 62 است که چرخشی در نگاه بینالمللی ما ایجاد شد و ما نظام بینالملل را پذیرفتیم. البته سرمایه ما برای تحقق این نگاه آرمانی کافی نبود و با واقعیتها همخوانی نداشت ولی آرمان زیبایی بود که بر تارک تاریخ این انقلاب باقی خواهد ماند، ضمن اینکه باید همیشه آرمانها بلندتر از واقعیت ترسیم شوند لذا دست نیافتن به آن آرمان بلند دلیل بر عدم صحت این انتخاب نمیباشد.
آیا در آن زمان اختلافی میان نیروهای نظامی و سیاستمداران در رابطه با مواجهه با جنگ و ابعاد و ادامه آن وجود داشت؟
در ایران نظامیگری هرگز شبیه آن چیزی که در ترکیه یا پاکستان دیده میشود، نبوده است؛ چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب. در رژیم گذشته ارتش با وجودی که یکی از ارکان بسیار مهم رژیم پهلوی شناخته میشد نه تنها تصمیمگیرنده نبود که در تصمیمسازی هم نقش درجه اول نداشت بلکه صرفا اجراکننده تصمیمات عالیترین مقام کشور یعنی شاهنشاه بود. در خاطرات ژنرال هایزر آمده که من در روزهای قبل از پیروزی انقلاب به ایران آمدم که ببینیم میشود کودتا کرد یا نه، دیدم شاه، ژنرالهایی را در ارتش پرورش داده که توان مدیریت کشور در وضعیت بحرانی را ندارند و فقط یاد گرفتهاند دستورات را خوب اجرا کنند. پس ما چیزی به نام طبقه نظامیها و سیاسیها نه قبل از انقلاب داشتیم و نه بعد از انقلاب داریم. سپاه هم به عنوان نیرویی نظامی شناخته نمیشد. جنگ، سپاه را نظامی کرد.
سپاه اگرچه معتقد بود سه بعد نظامی و عقیدتی و بعد فرهنگی دارد ولی آن موقع بعد نظامیاش ضعیف بود، تا جایی که میان ابوشریف فرمانده سپاه تهران و سپاه مرکزی اختلاف بود. ابوشریف میگفت که ما باید گردانهای نظامی تشکیل بدهیم و ستاد سپاه میگفت این نظامیگری است و من نمیپذیرم. اتفاقا در یک دوره زمانی بنیصدر میخواست ابوشریف را فرمانده سپاه کند، ابوشریف از بچههای چریک دوره دیده در فلسطین بود. ایشان فرمانده سپاه تهران بود ولی بعد از حذف بنیصدر در سپاه نماند و لذا اندیشه نظامیگری در سپاه نیز خاموش شد.
کاری به اینکه این نگاه درست بود یا غلط نداریم. مهم این است که این نگاه در سپاه نبود. سپاه بخشی از جریان سیاسی بود که میگفت من متعلق به خط امام هستم. سپاه به عنوان یک بخش مهم در این طیف شناخته میشد. تنها سپاه منطقه 7 که مقرش کرمانشاه بود و کل منطقه آذربایجان غربی و کرمانشاه و کردستان را پوشش میداد و سپاه منطقه 8 هم که بخش جنوبی ایلام و خوزستان را پوشش میداد حضور محوری در جنگ داشتند.
بقیه سپاه، سپاه کشوری بود. جنگ بود که سپاه را به سلک نظامیگری وارد کرد و امروز سپاه را میتوان یک سازمان نظامی فرض کرد که در دو دهه اخیر نقش مهمی در تصمیمسازی و تصمیمگیری و اجرای تصمیم داشته است، ولی هنوز نمیتوان نقش ثابتی برای سپاه در حوزه مدیریت کشور تعریف کرد و نیز نمیتوان گفت که مدل نقشآفرینی سپاه در مدیریت کلان کشور با چه نمونهای مشابهت دارد. سپاه در سالهای اول انقلاب هم نقش راهبردی در مدیریت کلان کشور داشت اما از آنجایی که معتقدم در آن دوران عنوان سازمان نظامی متناسب با ماهیت سپاه نبود لذا عرض میکنم که ما در سال اول جنگ طبقهای به نام نظامیانی که در مدیریت استراتژیک کشور نقش درجه اول را بازی کنند، نداشتیم.
واکنش مقامات ایرانی را در روزهای نخست حمله عراق به ایران چطور ارزیابی میکنید؟ چرا یک تحلیل واحد درباره طول مدت جنگ و ابعاد آن وجود نداشت؟
مهمترین واکنش، عکسالعملی است که امام اندکی بعد از هجوم سراسر ارتش عراق انجام داد. عراق در آغاز هجوم سراسری ابتدا با هجوم هوایی فرودگاههای مهم کشور را بمباران کرد. این عملیات عراق ضمن اینکه به فرودگاههای ما آسیب قابل توجهی زد و با هدف کاهش قدرت نیروی هوایی ما به اجرا درآمده بود، اما هدف روانی آن کمتر از سایر اهداف دشمن نبود؛ ولی امام عملیات پرهزینه دشمن را با کمترین هزینه پاسخ داد، یعنی عملیات روانی را با عملیاتی روانی پاسخ گفت.
هجوم ناگهانی نیروی هوایی عراق به اکثر فرودگاههای کشور، در کوتاه مدت اثر روانی خود را گذاشته بود و نوعی انفعال توام با تحیر در همه ایجاد کرده بود که خبر آمد منتظر پخش پیام امام خمینی از صدای جمهوری اسلامی ایران باشید. دقایقی بعد پیام امام پخش شد، امام در این پیام با تشبیه حمله عراق به دزدی و تشبیه بمباران آنها به سنگاندازی گفت: «یک دزدی آمده سنگی انداخته و فرار کرده»، از سویی با اندک هزینه، عملیات روانی بزرگی را علیه مهاجمان تجاوزگر اجرا کرد و بخش مهمی از اهداف عراقیها را خنثی ساخت و از سویی دیگر تحیر پیش آمده در اذهان خودی را برطرف کرد و وضعیت منفعلانه خودیها را تغییر داد. بقیه مسوولان هم بر اساس تحلیل واحدی که بالاتفاق از علل بروز جنگ داشتند موضعگیریهای مشابهی اتخاذ میکردند. لذا درباره علل بروز جنگ، مسوولان و حتی مردم تحلیل واحد داشتند.
در نتیجه در ادراک آنچه اتفاق افتاده بود فهم مشترکی وجود داشت ولی نظام تازه متولد شده ما برای پیشبینی زمان طولانی و ابعاد جنگ تجربه جنگ در این ابعاد را نداشت، بلکه میتوان ادعا کرد که دولتمردان سایر کشورها نیز تجربه چنین جنگی را نداشتند؛ جنگی که یک سوی آن یک کشور تازه انقلاب کرده در حال تحریم و سوی دیگر آن کشور دیگری به نام عراق به نمایندگی از اتحادیه عرب، کنفرانس غیرمتعهدها، کنفرانس اسلامی، خاورمیانه عربی و آمریکا و شوروی و متحدان و سازمان ملل متحد قرار است مانع از تثبیت و توسعه این انقلاب نوپا شود.