سید امیر سیاح سردبیر الف در رنجنامه که مربوط به تصادف پدرش در سال گذشته است پس از ناراحتی از برخورد نامناسب بیمارستان و کلانتری و دادسرا نوشته است: در حالت چه کنم چه کنم بودم که ناشرم زنگ زد و سراغ کتابی را که طبق قراردادمان باید درباره فتنه پس از انتخابات مینوشتم گرفت. آن روزها اوج شلوغیهای تند پس از انتخابات بود. با لحن شوخی و جدی پاسخ دادم الان اگر بیرون این دادسرا اغتشاش بشود، من هم مچ بند سبز میبندم و میروم اتوبوسها و بانکها را آتش میزنم! بعد با لحن جدی و عصبانی گفتم: «این مملکته ساختین ... » حرفهای دیگر هم زدم که اگر بنویسم الف را فیلتر میکنند!
متن کامل این رنجنامه در ادامه میآید:
حدود یکسال پیش در یک شب جمعه، رانندهای که هیچگاه شناخته نشد در حاشیه بلوار گلستان نارمک به ابوی بنده که در حال بازگشت از مسجد بودند، زد و فوراً فرار کرد. مردم و کسبه محل، اورژانس صدا کردند و آمبولانس ایشان را به بیمارستان امام حسین(ع) منتقل کرد. خوشبختانه صدمه جدی نبود و فقط استخوان پای چپشان شکسته بود و باید عمل میشد.
بخش اول - بیمارستان
یکی دو روز اول به کیفیت بیمارستان و روند مداوا توجه نداشتیم و فقط خدا را شکر میکردیم که سرشان یا نخاعشان در حادثه آسیبی ندیده. دو روزی که گذشت و از شوک حادثه خارج شدیم تازه فهمیدیم پدر در چه بیمارستانی بستری شدهاند. فقط همین را بگویم در بخش ارتوپدی، اهرم تختی که ابوی را روی آن خوابانده بودند، خراب بود و هر بار که ابوی نیاز به نشستن داشت، بجای اینکه قسمت بالایی تخت با اهرم حرکت کند، خود بیمار مجروح باید حرکت میکرد...
در اتاق نسبتاً بزرگی که تخت پدر در آنجا قرار داشت، چهار دست و پا شکسته دیگر هم بودند که هفتهها از بستری شدنشان میگذشت. تقریباً همه هم شهرستانی. خیلی زود متوجه شدم که قریب به اتفاق بستری شدگان در آن بیمارستان، شهرستانی و یا از ضعیفترین اقشار جامعه بودند. شبها همان گوشه و کنار بیمارستان میخوابیدند و همانجا غذا میخوردند. به تدریج دیدن صحنه مادر و دختری که ظهر در گوشه راه پله بیمارستان نان و ماست میخوردند یا بیماری که با موبایل از کسی از آنطرف خط با التماس تقاضای پول برای مخارج درمانش میکرد، برایم عادی شد.
اوایل بیش خودمان میگفتیم ما هم یکی مثل بقیه، یکی دو روز بعد عمل میکنند بعد میرویم پی کارمان اما خیلی زود برایمان روشن شد قضیه به این سادگی هم نیست.
صبح یکشنبه سومین روز پس از حادثه، دکتر متخصص جراحی ابوی را ویزیت کرد و گفت: «... محل زخم تاول دارد، یک هفته استراحت کند اگر تاولها خوابید، عمل میکنیم».
جملهاش آنقدر صریح و قاطع بود که جایی برای سوال و چانهزدن باقی نگذاشت با این حال من به خودم جرات دادم و پرسیدم: ببخشید اگر تاولها خوب نشود چه؟ دکتر نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و رفت... همانجا بود که فهمیدم باید ابوی را از آنجا نجات دهیم. شب قبل با یکی از دوستان که قبلا مسئولیت مهمی در بیمارستان امام حسین(ع) داشت مشورت کرده و شرایط را برایش شرح داده بودم. او بعد از لعنت به سیستم موجود بهداشت و درمان کشور، خیلی صریح گفته بود: «همین الان پدرت را از آن […]خانه بیار بیرون ...!»
بعد از رفتن دکتر، خیلی آهسته از پرستار بخش پرسیدم ببخشید میشود مریضمان را ببریم یک بیمارستان دیگر؟ پرستار خیلی بلند طوری که همراهان دیگر مریضها بشنوند پاسخ داد:: «اگر جایی پارتی داری و میتونی مریضت را ببری، ببر اینها که میبینی اینجا هستن، جایی را ندارن که برن...»
همان پیش از ظهر یکشنبه، جستجو برای بیمارستان دیگر را آغاز کردیم. اول باید دکتری را مییافتیم که با دیدن عکس و آزمایشات، درباره عمل نظر دهد. با لطف پرستاران بخش ارتوپدی بیمارستان امام حسین(ع)، مدارک را برای چند ساعتی قرض گرفتیم (ظاهراً خارج کردن مدارک بیمارستان بستری از بخش غیرقانونی بود) با یک جراح حاذق در بیمارستانی خوب قرار گذاشتیم اما متوجه شدیم ترخیص ابوی به این راحتی نیست. پلیس مستقر در بیمارستان امام حسین(ع) حالیمان کرد چون مریض، تصادفی بوده، برای ترخیص و استفاده از بیمه در بیمارستان بعدی، گزارش پلیس لازم است...
چنین بود که پایمان به کلانتری و بعد دادسرا باز شد.
بخش دوم - کلانتری
نزدیک ظهر یکشنبه در صف مراجعان در اتاق جانشین رییس کلانتری نارمک در میدان هفت حوض بودم. بعد از مدتی نوبت خانم جوانی رسید که جلوی من بود. با ناراحتی شرح داد که دزدان کیفاش را در فلان خیابان نارمک سرقت کردهاند. جناب سرهنگ چند لحظه گوش داد بعد در حالی که پروندهای را میخواند گفت آن خیابان در حوزه کلانتری دیگری است. خانم جوانی با لحن عاجزانه گفت از همان کلانتری میآید در آنجا گفتهاند که این مورد به کلانتری هفتحوض مربوط میشود اما جناب سرهنگ قاطعانه پاسخ داد نخیر محل سرقت مربوط به همان کلانتری است و باید به آنجا مراجعه کنی. زن جوان چیزی نگفت و برگشت. لحظهای در صورتش خیره شدم. انتظار داشتم در موقع رفتن به زمین و زمان فحش دهد. اما زن جوان هیچ نمیگفت، فقط ناراحت بود. نوبت من رسید. به جناب سرهنگ شرح ماجرا را عرض کردم. جناب سرهنگ لحظهای تامل کرد و پرسید: «خوب چرا وقتی تصادف شد منتظر نشدید تا پلیس برسد؟» پاسخ دادم من که آنجا نبودم ولی مردم بهطور طبیعی قبل از هر چیز به فکر نجات جان مصدوم بودند و آمبولانس خبر کردند. جناب سرهنگ خیلی خونسرد پاسخ داد: «بدون گزارش پلیس نباید صحنه را ترک میکردید. الان باید بروی دادسرا شکایت کنی تا ما اقدام کنیم». پاسخ دادم: من از کسی شکایتی ندارم. فقط یک نامه بهمن بدهید که فلان روز در فلان جا تصادف رخ داده. بعد برگه استشهادی را که روز قبل از مغازهداران اهل محل امضا گرفته بودم نشانش دادم. جناب سرهنگ بدون اینکه به برگه استشهاد نگاه کند با لحنی که یعنی دیگه خیلی داری وقتم را میگیری گفت: «برو پیش افسر نگهبان ببین مامور گشت آن روز ماجرا را یادش میآید؟» رفتم پیش افسر نگهبان. با وجودی که مرد مهربان و کار راه بیندازی بود اما نتوانست کمکی بکند. فقط توجیهم کرد که طبق مقررات آنها، ما نباید مصدوم را قبل از رسیدن پلیس منتقل میکردیم و در این مورد، کلانتری بدون دستور دادسرا نمیتواند اقدامی کند. بعد قانعم کرد که یکسر بروم دادسرا در تهرانپارس و سریع یک دستور از قاضی بگیرم تا همان روز کارم را راه بیندازد.
از دادسرا سابقه خوبی نداشتم. چند سال پیش یک انبوه ساز کلاهبردار بنام مختاری 13 میلیون تومانم را خورده بود و وقتی دو - سه بار به دادسرای مربوطه در خیابان خارک رفتم، فهمیدم مجموعا به نفعم است 13 میلیون تومانم را فراموش کنم...
حوالی ساعت یگ ظهر روز یکشنبه خسته و ناامید از کلانتری به طرف دادسرا در منتهیالیه شرق تهرانپارس حرکت کردم.
بخش سوم: دادسرا
یک و نیم بعد ازظهر رسیدم دادسرا. همانطور که انتظار داشتم هرکی هرکی بود. پرسان پرسان فهمیدم باید اول عریضه بدهم. عریضه را هم فقط ماموران خاص مینوشتند. رفتم ته صفی که به اتاق عریضه نویسی ختم میشد و خارج از محوطه اصلی دادسرا قرار داشت. مدتی ایستادم، صف تکان نمیخورد. دیدم اگر همانجا بایستم، پدرم امشب را هم روی آن تخت وحشتناک صبح خواهد کرد. صف را ول کردم و رفتم داخل دادسرا. چشمم به اتاق معاضدت قضایی افتاد. یکجور راهنمای مراجعان بود. ماجرا را برای کارمند آنجا شرح دادم و راهنمایی خواستم. گفت: «چارهای نیست باید شکایت کنی تا قاضی به کلانتری دستور دهد» پرسیدم الان بروم در صف عریضه نویسی، چقدر طول میکشد تا دستور قاضی را بگیرم؟ خیلی خونسرد پاسخ داد: «دو هفته»
بخش چهارم بیمارستان مستضعفین – بیمارستان خوب*
برگشتم بهطرف بیمارستان. از سرپرستار بخش که خانم دلسوزی بود پرسیدم تکلیف ما چیست، تهیه گزارش پلیس به راحتی و سرعت ممکن نیست و از طرفی باید سریع مریضمان را ببریم در بیمارستان دیگر تا عمل کنند. خانم پرستار با اظهار همدردی گفت: «طبق قانون، برای بیمار تصادفی همه هزینههای بیمارستان مجانی است اما برای استفاده از این معالجات مجانی گزارش پلیس لازم است. خیلیها مراجعه میکنند ونمیدانند چه باید بکنند. هزینه برخی بیماران تصادفی چندده میلیون تومان میشود بعضیها میگویند 30 تا 40 هزار تومان به کسی میدهند تا برایشان گزارش پلیس جور کند ما هم اینجا نمیدانیم به مراجعان چه بگوییم ...»
رفتم پیش مامور پلیس مستقر در بیمارستان. توجیهم کرد که میتوانم با پرداخت همه هزینههای بیمارستان بهصورت آزاد، بیمارم را از بیمارستان خارج کنم اما هشدار داد پذیرش بیمار تصادفی در بیمارستان بعدی هم بدون گزارش پلیش مشکل خواهد بود.
یکشنبه شب هم پدرم روی تخت خراب بخش ارتوپدی بیمارستان امام حسین(ع) خوابید. صبح دوشنبه هزینه بیمارستان را نقدا دادم و بیمارستان بعدی را هماهنگ کردم و با راهنمایی دربان بیمارستان امام حسین(ع)، یک آمبولانس خصوصی خبر کردیم. زمانی که منتظر رسیدن آمبولانس خصوصی بودم، در بخش ارتوپدی بیمارستان به دنبال یک برانکارد سالم و خالی میگشتم تا با درد کمتری پدر را به آمبولانس منتقل کنیم اما وقتی آمبولانس خصوصی رسید فهمیدم بیخود زحمت کشیدهام. سرکیسه را شل کنی، وضع کلا فرق میکند. دو جوان تر و تمیز با یک برانکارد نو آمدند و به دقت پدرم را با کمترین درد به آمبولانس منتقل کردند. موقع خداحافظی با هم اتاقیهای پدرم که 4 روز با آنها زندگی کرده بودیم، احساس گناه و خجالت داشتم و سعی کردم به صورتشان نگاه نکنم. بهخصوص صورت آن جوانی که از برج 5 در همان اتاق بستری بود و پولی برای پرداخت صورتحساب و ترخیص نداشت...
لستر تارو، استاد اقتصاد دانشگاه هاروارد در کتاب «آینده سرمایهداری» نوشته: «وقتی صحبت از دارو و درمان میشود، حتی کاپیتالیستهای دو آتشه هم سوسیالیست میشوند! » بنده خدا پروفسور تارو خبر ندارد در مجلس اصولگرا و دولت مدعی عدالت، عدهای با جدیت به دنبال خصوصیسازی بخش بهداشت و درمان هستند. البته این خواسته آنها تعجبی ندارد چرا که مسئولان جمهوری اسلامی ایران که به بیمارستان مستضعفین مراجعه نمیکنند. کسانی که از بهترین خدمات بهداشتی درمانی بهرهمند باشند و حداکثر با یک تلفن، بهترین بیمارستانها برایشان فراهم باشد و هیچ وقت گذارشان به بیمارستانهای مستضعفین نرسد، طبیعی هم هست که از خصوصیسازی بخش بهداشت و درمان دفاع کنند...
در بیمارستان جدید، فضا برایمان کاملا عوض شد. تقریبا همه چیز با آن محیط مستضعفی بیمارستان امام حسین(ع) تفاوت میکرد و این تفاوت، برای ما که 4شبانهروز به محیط بیمارستان مستضعفین خو گرفته بودیم کاملا محسوس بود. مسئول پذیرش، اصلا سوالی از دلیل جراحت و گزارش پلیس نپرسید فقط یکساعت بعد از ورودمان، مامور بیمه آمد و گفت بعدا گزارش پلیس را برایش ببرم. نیم ساعت پس از ورود در بخش، پزشک متخصص ارتوپدی پدرم را معاینه و برای پس فردا 8 صبح وقت اتاق عمل را هماهنگ کرد. از دکتر پرسیدم تاول زخم چه میشود و صحبت دکتر بیمارستان امام حسین(ع) را برایش شرح دادم. دکتر لبخندی زد و گفت: «فراموش کن!» بعد روی سربرگش نام تجاری پلاتینی به همراه تلفن شرکت وارد کننده مربوطه را نوشت و گفت فردا صبح به این شرکت زنگ میزنی و نام قطعه را میخوانی و میگویی دکتر فلانی در 8 صبح چهارشنبه در فلان بیمارستان عمل دارد قطعه را بفرستند اتاق عمل اینجا...
سرتان را درد نیاورم... صبح چهارشنبه عمل بخوبی انجام شد و 2 روز بعد ابوی به سلامتی به خانه بازگشتند و الان بخوبی راه میروند. الحمد الله
این ماجرا هنوز تمام نشده. ماجرای گرفتن گزارش پلیس و مراجعه مجددم به دادسرا و کلانتری هنوز جزئیاتی دارد که خواندن آن باید عرق شرم بر پیشانی مسئولان جمهوری اسلامی بنشاند.
(میان تیتر این بخش ابتدا «بیمارستان مستضعفین – بیمارستان مرفهین» بود اما بعد دیدم بیانصافی است چراکه بیمارستان تروتمیز و مناسب دوم، خصوصی نبود و از همه قشری هم پذیرش می کرد. برای کمترین سپاسگذاری از مدیریت و پرسنل کاردانش، اسم بیمارستان را ذکر میکنم: بیمارستان فجر، متعلق به ارتش جمهوری اسلامی ایران در خیابان پیروزی)
قسمت پنجم – باز هم دادسرا و بازهم کلانتری
عصر دوشنبه پس از بستری کردن پدر در بیمارستان جدید، فرصتی یافتم تا با دوستان وکیلم درباره گزارش پلیس تلفنی مشورت کنم. خلاصه توصیهشان این بود: «...اگر کلانتری گزارش نمیدهد، بروم دادسرا عریضه بدهم. دادسرا آنقدر جای وحشتناکی نیست و اگر مسأله خاصی نباشد با دو- سه ساعت معطلی میتوان دستور مورد نظر کلانتری را از قاضی گرفت...»
صبح سهشنبه اول وقت در صف عریضه نویسی دادسرای تهرانپارس بودم. بعد از حدود 30 دقیقه، صف جلو رفت و وارد اتاق عریضهنویسی شدم. در اتاقی حدودا 12 متری، دو دختر جوان پشت میز و صندلی بسیار فرسودهای نشسته و برای ملت عریضه مینوشتند.
اتاق عریضه نویسی بیرون محوطه دادسرا-مهرماه1388
در آن مدتی که درون اتاق بودم تا نوبتم بشود، دیدم این اتاق کثیف عجب جایی است برای خودش، کلی سوژه برای فیلم های سینمایی و گزارشهای اجتماعی رسانهها در هر ساعتش در میآمد. یکی از مستاجرش که بلند نمیشود شاکی بود. یکی پاسپورتش را دزدیده بودند. دیگری معلمی بود که مدیران مدرسه غیرانتفاعی حقالتدریساش را نداده بودند، دیگری زن بیوهای بود که با مادر شوهرش بر سر مایملک شوهر مرحومش به اختلاف خورده بود، دیگری دختری عقد کرده بود که آقای داماد از 2 پیش سال قالش گذاشته بود و... همه جلوی بقیه مسایلشان را میگفتند و عریضهنویسها هم مینوشتند. اگر روزی جایی در جمهوری اسلامی بخواهد وضع اجتماعی جامعه را آسیبشناسی کند، یک جای خوب همان اتاق 12 متری است.
جلوی من پیرمردی با پای شکسته و کلی کاغذ زیر بغل بود که پسرش کتکش زده و از خانه بیرونش کرده بود. بیچاره سعی میکرد یک جوری که بقیه متوجه نشوند، ماجرا را حالی دختر عریضهنویس کند.
داخل اتاق عریضهنویسی
نوبت من که شد ماجرا را شرح دادم و تاکید کردم از کسی شکایتی ندارم راننده ضارب را هم نمیشناسم فقط از قاضی محترم میخواهم یک دستور کوچک به کلانتری نارمک بنویسد تا آنجا بیایند پس سوال از اهالی محل و شاهدان حادثه، «گزارش پلیس» بهمن بدهند. دختر عریضهنویس، حرفهایم را نوشت و اثر انگشتم را پای اظهاراتم حک کرد. و گفت: «تمبر باطلکن پوشه بخر بده شعبه فلان (یک عدد دو یا سه رقمی گفت که یادم رفته، مثلا 56)».
پرسان پرسان شعبه 56 را پیدا کردم. طبقه دوم یک آپارتمان تک واحدی بود. رفتم بالا دیدم چه قیامتی است. عده زیادی از همانها که با هم در صف عریضهنویسی بودیم، در راه پلهای تنگ، پشت در آپارتمانی ایستاده بودند. هر چند دقیقه یکبار در آپارتمان باز میشد و یک نفر سر جمعیت داد میزد که اینجا تجمع نکنید بعد در را میبست. از ملت پرسیدم عریضه را کجا می گیرند؟ فهمیدم باید ملت را هول بدهم تا وقتی در باز شد اگر یک سرباز پشت در بود، عریضه را بدهم به او . این کار را کردم.
زن و مرد در آن راهروی تنگ لول میزدند. تازه واردها با فشار سعی میکردند خودشان را به در نزدیک کنند. کسانی که پوشه عریضهشان را داده بودند کمی عقبتر منتظر بودند. بعد از یک ربع ساعت سرباز در را باز کرد و داد زد کسانی که عریضه دادهاند بروند توی حیاط. رفتیم و یکساعتی هم آنجا معطل بودیم تا همان سرباز با حدود 20 پوشه زیر بغل آمد پایین. از آن سربازهایی بود که روی دوششان علامت «لا» چسباندهاند و «سیاح» را «سیاه» میخوانند.
القصه... سرباز اسم مرا هم خواند و پرونده را داد دستم. دیدم نوشته «امضاء ندارد».
میخواستم بروم بالا و بپرسم شاکی بیچاره روی تخت بیمارستان چطور بیاید امضاء کند؟! اما یادم افتاد من که بهجای پدرم انگشت زدم، خوب امضا هم میکنم! تازه اینجا شیر تو شیر تر از این حرفهاست که بیایند بپرسند آیا خود شاکی امضا کرده یا نه... بهجای شاکی (پدر) امضا کردم و با همان کیفیت دوباره پوشه عریضه را دادم تو.
یکساعت بعد دستور قاضی رسید. مانند کسی که نتیجه کنکورش را گرفته باشد، چشمم را بستم و دعایی زمزمه کردم بعد دستور قاضی را دیدم: «مراجعه به پزشکی قانونی». خشکم زد. خواستم بروم بالا و به قاضی توضیح بدهم که من از کسی شاکی نیستم و... اما دیدم اینجا سرباز صفرش هم جواب آدم را نمیدهد چه برسد به قاضی!
در حالت چه کنم چه کنم بودم که ناشرم زنگ زد و سراغ کتابی را که طبق قراردادمان باید درباره فتنه پس از انتخابات مینوشتم گرفت. آن روزها اوج شلوغی های تند پس از انتخابات بود. با لحن شوخی و جدی پاسخ دادم الان اگر بیرون این دادسرا اغتشاش بشود، من هم مچ بند سبز میبندم و میروم اتوبوسها و بانکها را آتش میزنم! بعد با لحن جدی و عصبانی گفتم: «این مملکته ساختین ... » حرفهای دیگر هم زدم که اگر بنویسم الف را فیلتر میکنند!
خلاصه ... نزدیک ظهر بود. تصمیم گرفتم. و با خودکار و دستخط شبیه خط قاضی، کنار «مراجعه به پزشکی قانونی» نوشتم «کلانتری نارمک». عریضه را بردم کلانتری. افسر نگهبان ابتدا کمی من و من کرد و گفت اول باید شاکی را ببری پزشکی قانونی. برایش زبان ریختم و گفتم پدر بیامرز، نه من و نه شاکی اصلی از کسی شکایتی نداریم. ترا به هر کسی که میپرستی کار ما را راه بینداز من خیر سرم معلم دانشگاهم و الان 50تا دانشجو در کلاس منتظر من نشستهاند. مریض هم بنده خدا سرهنگ این مملکت بوده... خلاصه افسر نگهبان دلش به حالم سوخت و همانجا روی سربرگ کلانتری چند خط نوشت و مهر کرد و داد دستم. فقط تاکید کرد که ماجرا را پیگیری کنم و بعد که پدرم از روی تخت بیمارستان بلند شد، به پزشکی قانونی مراجعه کنیم چون میتوانیم از بیمه، دیه بگیریم. من به زبان گفتم چشم و خوشحال از کلانتری زدم بیرون ولی در روزهای بعد هر چقدر از کلانتری تماس گرفتند که بروم تکلیف پرونده را روشن کنم، نرفتم.
جمعه صبح و دو روز بعد از عمل، پدر را از بیمارستان مرخص کردیم. در راه بازگشت به خانه وقتی از مقابل بیمارستان امام حسین(ع) میگذشتیم، ناخودآگاه به یاد بیمار بخت برگشته مستضعفی افتادم که الان گرفتار تخت خراب بخش ارتوپدی بیمارستان امام حسین (ع) است و به یاد همراهمان بیماران تصادفی که نمیدانند «گزارش پلیس» را باید چگونه و از کجا بگیرند و همینطور به یاد مالباختگان و شاکیانی که هر روز به دادسراها مراجعه میکنند و انتظار دارند این سیستم قضایی دادشان را بستاند.