سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاعرانه

 «عزیزتر از جانم! هیچ‌گاه روزی را که تنها و غریبانه به تهران آمدی تا استخوان‌های برادر ?? ساله‌ات را که در اسفند سال ?? در مجنون شهید شده بود، بعد از سال‌ها تحویل بگیری، فراموش نخواهم کرد. به یاد دارم من مدرسه بودم و نمی‌توانستم همراه تو بیایم. و تو به تنهایی باقی‌مانده جنازه برادرت را به اصفهان بردی. یادت هست از کارمندی در بنیاد شهید سوال کرده بودی که “برنامه‌ای برای تشیع ندارید؟!”و او به طعنه گفته بود: “می‌خواهی از این هم سردار رشید بسازی؟؟”»

به گزارش پایگاه خبری فراکسیون خط امام(ره)مجلس، متن کامل نامه همسر شهید حمید باکری بدین شرح است:

بسم رب الشهداء والصدیقین
خدمت همسر بزرگوار شهید ابراهیم همت، خانم بدیهیان
عزیزتر از جانم سلام.

مطالبی که این روزها درباره من و تو گفته یا نوشته شده، یک بار دیگر خاطرات تمام این سال‌ها را به یادم آورد. شاید بهترین کسی که حرف‌هایم را می‌فهمد و می‌توانم با او درد دل کنم، خودِ تو باشی.

من و تو همیشه غم سنگینی را با خود می‌کشیدیم. اما غمی شیرین بود و به آن افتخار می‌کردیم. چون در این غم ما با انسانهایی مانوس بودیم که همانند شهدای کربلا صعود کردند. به روز عاشورا که فکر می‌کنم، می‌بینم عاشورا با تمام زشتی‌هایش، زیبا هم هست. رشد انسانها و بهترین روابط انسانی را در آن روز می‌توان دید. در آن روز حر با یک انتخاب به قله انسانیت صعود می‌کند. در دفاع مقدس هم انسانهایی که اغلب آنها معمولی بودند، با انتخاب درستی که کردند، از عالم زمینی بریدند و پرواز کردند. خوش به حال شهدا که در آن زمان شاهد رشد و صعود انسانها بودند.

اما ما این روزها شاهد سقوط انسان‌ها هستیم. شهدا یک یک خاکریزهای اخلاق را فتح می‌کردند و برعکس، این دوستان دیروز ما از خاکریزهای بی‌اخلاقی عبور می‌کنند. و بدتر از همه، فکر می‌کنند برای اسلام است و اشکالی ندارد! یکی از کسانی که این روزها ما را از تراوشات ذهنی‌شان بی‌نصیب نگذاشته‌اند، آقای حسین شریعتمداری است.

ایشان چندین سال در راس رسانه‌ای قرار گرفته‌اند که به راحتی در اختیار تمام مردم ایران قرار می‌گیرد و در این مدت تلاش کرده‌اند طرحی برای تمامی ایرانیانی که در این سرزمین زندگی می‌کنند، بدهند تا به آن‌جایی برسند که ایشان در نظر دارند! انگار متوجه نیستند که انسانها زمین نیستند و نمی‌توان برای ساختن آنها نقشه داد. و تعجبی ندارد که طبق روال شهرداری فکر می‌کنند هر کس در طرحشان نباشد باید از صحنه روزگار حذف شود!

آقای شریعتمداری فکر می‌کنند در این سالها کار فرهنگی کرده‌اند تا مردم را به دینی که پیامبرش رحمه للعالمین است، هدایت کنند. اما با کلام قهرآمیزشان همیشه دیگران را آزار داده اند و به بدترین ها متهم کرده‌اند. ایشان ادعا کرده‌اند که شهدا را بهتر از ما می‌شناسند. اما این حکمشان یک نقیض دارد که: چرا در این بنده خدا از صفات بارز شهدا دیده نمی‌شود؟! من واقعا برای سقوط افرادی مثل ایشان غصه می‌خورم. و بدتر از آن فکر می‌کنم فرصتشان تنگ است. ایشان خیلی “من” شده‌اند و به فرموده امام خمینی” من شیطان است.”

بگذریم. می‌خواهم از تو بنویسم. از زن جوانی که سال ?? در پادگان الله اکبر اسلام آباد دیدم. قد بلندی داشت و خوب صحبت می‌کرد. دانشجوی شیمی بود. و شوهرش یکی از آن مردان مرد بود که خیلی ها آرزوی دیدنش را داشتند.

یادم هست تعریف می‌کردی که حاجی گفته بود: “وقتی به حج مشرف شدم، از خدا سه چیز خواستم. اول تو را، دوم آنکه خدا دو پسر به من بدهد که ادامه دهنده راهم باشند و سوم برای یک لحظه هم شده زودتر از امام از دنیا بروم و در کشوری که نفس امام در آن نیست، زندگی نکنم!” راستی او چه خوب آینده را پیش‌بینی کرده بود!!!

به نظرت اگر امروز حضور فیزیکی داشت، در پاسخ به کسانی که به خود اجازه می‌دهند برای اثبات تفکراتشان به شعور و انتخاب او توهین کنند، چه پاسخی می‌داد؟! شنیده‌ای که آقای کوثری، همان فرمانده سابق سپاه محمد‌رسول‌الله، افاضات فرموده که: “حاجی فرصت نکرد تا سببی ها را مثل خانواده نسبی‌اش تربیت کند.” عزیز دل! واقعا جا دارد از همه زنان هم‌وطن عذرخواهی شود که نماینده مجلس ما این‌گونه فکر می‌کند.

آن روزی که شما را در اسلام آباد دیدم، مهدی یک ساله و مصطفی عزیز در راه بود. با شوق و ذوق از این‌که در دانشگاه کرمانشاه دانشجوی مهمان شده بودی، حرف می‌زدی. چون تو دوست نداشتی از تحصیل عقب بمانی، او هم دوست نداشت از تو دور بماند.

حمید همیشه از تنها ماندن من ناراحت بود و فکر می‌کرد که عمر من در انتظار بازگشت او به هدر می‌رود. یادم هست توصیه می‌کرد کتاب بخوانم و وقت خود را با مطالعه پر کنم. وقتی تو را دیدم، چقدر خوشحال شدم که هم‌صحبت خوبی پیدا کرده‌ام و با هم رفیق شدیم. مدتی نگذشت که حمید شهید شد. آن زمان شما در اصفهان بودید. من تنها و بدون حمید به ارومیه برگشتم. یادم هست وقتی با من تماس گرفتی، چقدر از غم من اندوهگین بودی!

اما فردای آن روز، عزیز تو هم با قافله مجنون همراه شد. و این غم عمیق مشترک، ما را به هم نزدیک‌تر کرد. مدتی که گذشت، بدون آنکه با هم صحبتی کرده باشیم، هر دو تصمیم گرفتیم به هجرت! احساس می‌کنم هر دو فرار می‌کردیم. قبلا برایت گفته‌ام که حمید در آخرین سفرمان به ارومیه از من قول گرفته بود که هیچ وقت به ارومیه بر نگردم. من از جایی فرار می‌کردم که حمید را آزار داده بود … تو از چه فرار می‌کردی؟

یادم هست آقا مهدی برای کمک به اسکان ما به قم آمده بود. خیلی نگران بود که من و تو چگونه می‌خواهیم چهار فرزندمان را که سه تای آنها شیرخوار بودند، در شهری غریب بزرگ کنیم. نمی‌دانم می‌خواست خودش را آرام کند یا ما را، وقتی آن حدیث قدسی را برایمان گفت که خداوند می‌فرماید: “هر شهیدی که می‌رود، من جای او را در آن خانه می‌گیرم.”

به کمک آقا مهدی در منزل شهید زین‌الدین ساکن شدیم. می‌دانم تو هم فکر می‌کنی که آقا مهدی باکری، چه “نسبی” خوبی برای بچه‌ها بود! در همان یک سال بعد از حمید هر کاری می‌توانست برای ما انجام داد. مهمتر از همه، به فکر ما احترام می‌گذاشت. وقتی همه فامیل با رفتن من به قم اعتراض کرده بودند، گفته بود: “هر کجا فاطمه راحت‌تر می‌تواند بچه‌هایش را بزرگ کند، آنجا خوب است.”

یادم هست برادر صالحی همراه تو آمده بود. یک بسیجی کم سن و سال از دوستداران حاجی بود. آن اوایل تا مدتی از تهران برای ما آب می‌آورد تا بچه هایمان کم کم به آب قم عادت کنند! و هر کاری داشتی سعی می‌کرد برایت انجام دهد. و چه شیرین! که هنوز هم بچه ها به ایشان عمو می‌گویند و برای من و شما هم هنوز برادر صالحی است! بعد از رفتن آقا مهدی و بقیه، من و تو در آن خانه با بچه‌هایمان تنها ماندیم. در غم و شادی های هم شریک شدیم. تو که در اوج غصه‌هایت، ذوق و شوخ‌طبعی اصفهانی داشتی، گاهی باعث می‌شدی خنده ای بر لبان من بیاید. می‌گفتی: “فاطمه! مثل حاجی می‌خندی! با او هم شوخی می‌کردم، مثل تو می‌خندید.”

عزیزتر از جانم! همیشه زحمت‌ها و امتحان‌ها و غصه‌های تو بیشتر از من بود. ای فامیل سببی همت‌ها! یادت هست مجبور بودی برای گرفتن مستمری شهید، هر ماه در آن شرایط سخت جنگ، ساعت‌ها با دو بچه شیرخواره و یک ساک بر روی شانه، در میان مردان در ترمینال منتظر وسیله‌ای باشی! و ناراحت بودی از آنکه تنها می‌توانستی مصطفی را بغل کنی و مهدی پسر یک ساله و نیمه‌ات مجبور بود خودش راه بیاید.

طفلک وقتی گریه می‌کرد و بغل تو را می‌خواست، مجبور بودی به او بگویی: “مهدی! تو دیگر مرد شده‌ای! خودت باید راه بیایی!!!” … خاطرم هست یک بار وقتی برگشتی، دیدم با حالتی آشفته، در حالی که هر دو بچه‌ات تب کرده بودند، در آستانه در ایستادی و گفتی: “(نسبی‌ها) گفتند برای آینده بچه ها پس‌انداز می‌خواهیم بکنیم!” و حقوقت را ندادند! آن سه هزار و چهارصد تومان را !!! گفته بودند برای آینده بچه ها یک دستگاه یخچال خریده‌اند! بغلت کردم و با هم گریستیم و گفتم ناراحت نباش با کمک هم زندگی می‌کنیم!!!!

و بالاخره قانون‌ها عوض شد و تو با هوش و مدیریتی که همیشه از آن بهره‌مند بودی، توانستی یادگاران شهید همت را در بهترین شرایط بزرگ کنی. هر دو افتخار می‌کردیم که یادگاران شهدا پیش ما هستند و آنها بهترین امانت‌هایشان را به ما که سببی بودیم، سپردند.

عزیز دل! چقدر دینداری برای من و تو سخت بود! امکانات زیادی برای تو از طرف خانواده خودت می‌توانست فراهم باشد. امکاناتی که داشتنش برای خیلی‌ها بزرگترین آرزو بود، اما تو به خاطر آرمان‌هایت همه را پس زدی! اگر برای دیگران دینداری حج عمره و سفر کربلا و مشهد بود، برای من و تو داغ دل و هجران و دویدن بود. تو که بیشتر از همه درد کشیده بودی، بیشتر با مردم همدردی می‌کردی. می‌گفتی وقتی حاجی را به خاک می‌سپردند، از خدا خواستی مثل او در دنیا به تو راحتی ندهد. البته بعدها شوخی می‌کردی که خدا چه زود حاجتت را داد!

فراموش نمی‌کنم آن زمان اگر بچه‌های جنگ و جبهه می‌خواستند ازدواج کنند، به کمکشان می‌رفتی! یادم نمی‌رود همیشه از تو تعجب می‌کردم که چرا برای زنانی که شوهرانشان به جبهه رفته بودند، خرید می‌کنی، در حالی که خودت تنهایی! خاطرت هست چگونه برای همسران شهدا که با نامردی از خانه‌هایشان بیرون شده بودند، در به در دنبال خانه می‌گشتی!

اما مهم‌تر از همه، آنچه باعث شد شهید همت در بین جوان‌هایی که او را ندیده بودند، شناخته شود و جایگاهی پیدا کند، مصاحبه تو با روایت فتح بود. چقدر زیبا از چشمان همت گفتی! چه محجوب از عشقتان گفتی! داستان آن جمله آخر همت در پشت تلفن را همیشه به یاد دارم که به تو گفته بود: “کاش اینجا بودی و برای حتی ساعتی تو را می‌دیدم!” یادت هست که همیشه به من می‌گفتی حاجی نگرانت بوده و می‌گفته: “بچه‌ها تو را دارند که مادر بسیار خوبی هستی و خواهی بود. ولی نمی‌دانم چگونه زن جوانم را در دنیایی تنها بگذارم که یک مرد در آن پیدا نمی‌شود؟!” و چه نگرانی بجایی بود!…

عزیزتر از جانم! هیچ‌گاه روزی را که تنها و غریبانه به تهران آمدی تا استخوان‌های برادر ?? ساله‌ات را که در اسفند سال ?? در مجنون شهید شده بود، بعد از سالها تحویل بگیری، فراموش نخواهم کرد. به یاد دارم من مدرسه بودم و نمی‌توانستم همراه تو بیایم. و تو به تنهایی باقی‌مانده جنازه برادرت را به اصفهان بردی. یادت هست از کارمندی در بنیاد شهید سوال کرده بودی که “برنامه‌ای برای تشیع ندارید؟!”و او به طعنه گفته بود: “می‌خواهی از این هم سردار رشید بسازی؟؟” کسی خبر دارد که مجبور شدی تا آخر عمر مادرت، شهادت برادرت را از او مخفی کنی و همیشه سنگینی غم‌ها را به تنهایی بر دوش بکشی؟!

من همواره افتخار می‌کنم که توفیق داشتم در کنار فرزندان همت بمانم و شاهد بزرگ شدن آنها باشم. من با خانواده شما نسبت خونی ندارم. ولی خدا را شاکرم که اعتقادات و آرمان‌های مشترک‌مان باعث شد رابطه ما مثل دو خواهر باشد. حیف که خانواده نسبی حاجی، قدرتان را ندانست و باید شرمنده روی او باشند!

خدا را شاکرم که دو ارثیه نیک از شهدا به ما عطا فرمود. یکی قلب شکسته که قیمت دارد و شاید باعث شود آفت قسی‌القلب شدن از انسان دور شود. که نتواند ظلم را ببیند و چیزی نگوید و حتی توجیه کند! و دوم آنکه دنیا از چشم ما افتاد! به قول آقا مهدی: “دنیا برای معصومین چه بوده که برای ما چیزی باشد!” خدا را شکر به خاطر خواسته‌های دنیایی ذلیل نمی‌شویم!

راستی باید به آقای کوثری هم تذکر بدهیم که کمک به خانواده شهید، گرفتن مراسم سالگرد نیست. خوشبختانه ما به کمک خدا و شهدا ?? سال، نه با بیت المال بلکه با حقوق حلال معلمی، در خانه خود برای شهیدانمان سالگرد گرفته‌ایم و احتیاج به سرکشی ایشان هم نداشته‌ایم. سرپرست ما خدا بود و ارواح مطهر شهدا که به تایید اطرافیانمان هیچ‌وقت ما را تنها نگذاشته اند. اگر ایشان به سرپرست نیاز داشتند، می‌توانند روی ما حساب کنند. و الحمد لله که اگر سواد و علم ما از ایشان بیشتر نباشد، کمتر هم نبوده که به هدایت و راهنمایی امثال ایشان نیاز داشته باشیم!

چند روز در فکر این بودم مطلبی برای کسانی که در حق تو جفا کرده‌اند، بنویسم. اما نه برای اینکه بخواهم از تو دفاع کنم. بلکه به خاطر کسانی که این صحبت‌ها را می‌شنوند و به غیبت و گناه می‌افتند. ما همیشه سعی کرده‌ایم اخلاق را رعایت کنیم. نمی‌دانم چرا دوست دارند مجبورمان کنند خاطراتی را تعریف کنیم که ممکن است آبرو از خیلی‌ها ببرد. اینها را برای آن نگفتم که دلمان خنک شود، فقط نیتم این بود که مردم بی‌گناه در راه رسیدن عده‌ای به خواسته‌های دنیایی‌شان، به گناه نیفتند. 

والسلام
دوستدارت
فاطمه امیرانی