عجب شیخی! صاف میگوید بلد نیستم
غذا وسط سخنرانی
یک روز به علت جلسات پیدرپی و سخنرانی زیاد، در جلسه آخر ضعف مرا فرا گرفت. پنج دقیقه صحبت کردم اما ادامه آن مشکل شد، به حاضران در جلسه گفتم: «حال ندارم، ختم جلسه را اعلام کنید اما آنها بر ادامه جلسه اصرار داشتند.» گفتم: «از گرسنگی ضعف گرفتهام. مقداری نان و پنیر و سبزی آوردند و در همان بالای منبر به من دادند. مقداری خوردم و بعد صحبت را ادامه دادم.
بلد نیستم
جلسه پاسخ به سؤالات بود و من مسوول پاسخگویی به سوالات. سوال اول مطرح شد؛ گفتم: «بلد نیستم.» سوال دوم: «بلد نیستم.» سوال سوم: «بلد نیستم.» تا بیست سوال کردند؛ بلد نبودم. گفتم: «بلد نیستم.» گفتند: «مگر اسم جلسه پاسخ به سؤالات نیست؟» گفتم: «پاسخ به سؤالاتی که بلدم. خب اینها را بلد نیستم.» خداحافظی کرده، سالن را ترک کردم. مردم به هم نگاه کردند و از سالن به خیابان ریختند و دور من جمع شدند و یکییکی مرا بوسیدند.
میگفتند: «عجب شیخی! صاف میگوید بلد نیستم!»
یادداشت برداری
زمان شاه به ملاقات یکی از علمای قم که در زندان بود رفتم. از پشت میلههای زندان از ایشان تقاضا کردم مرا نصیحتی بفرمایند. ایشان هر چه فکر کرد چیزی به یادش نیامد، اصرار کردم، فرمود: «از همین ناتوانی من الهام بگیر و دانستنیهای خود را یادداشت کن. از اینجا که رفتی تعدادی دفتر تهیه کن و به صورت موضوعی مطالب خود را در دفترها یادداشت کن.» من نیز چنین کردم. این موعظه در موفقیت من بسیار مؤثر بود.
امان از حرف مردم
بعد از انقلاب در روزگار ترورها و ناامنی و در یک روزِ راهپیمایی، با ماشین به راهپیمایی رفتیم. در راه دیدم مردم نگاه میکنند. یکی گفت: «این آخوندها ما را به راهپیمایی دعوت میکنند اما خودشان از ماشین پیاده نمیشوند!» ماشین را پارک کردیم و پیاده با مردم همراه شدیم. شخصی گفت:« آقای قرائتی غیبت شما را کردم. گفتم این قرائتی هم حقهبازه، پیاده راه میرود تا بگوید من آخوند خوبی هستم!»